رهاسادات  رهاسادات ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
رونیا ساداترونیا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

نفس های مامان و بابا رها و رونیا

دندان درآوردن رونیا خانم

سلام به همگی  بلاخره دخمل گل ما در تاریخ 94/7/26  ( 8 ماه 12 روز ) مروارید سفیدش بیرون آمد ، وای چقدر دیدنش هیجان داره ،   وقتی دندان کوچولوش به قاشق می خوره و صدا میده آدم دلش غش می ره    قرار شده بعد از دهه محرم براش دندانی درست کنیم وای چقدر رونیا جونم زود بزرگ شد اصلاٌ مثل برق و باد گذشت ، انگار همین دیروز بود که از بیمارستان آوردمیش خونه ، با وزن کم 2/500  کیلو گرم ولی الان ماشاءالله  فکر کنم 7 کیلو به بالا باشه ، خدایا شکرت ، شکرت بخاطره این نعمت  خدایا تو را بخاطره دادن همسر خوب و دو دسته گلی که به من دادی شکر می کنم، شکر ...
28 مهر 1394

تولد 4 سالگی و 8 ماهگی رها و رونیا

سلام به همگی بخصوص دخترای گل خودم جمعه شب مورخ 94/7/17 خونه ما حال هوای دیگه ای داشت ، آخه تولد رها خانم (با یک هفته تاخیر ) و رونیا جون ( 8 ماهگیش) بود از شب قبلش من و باباجونش تا ساعت 3 بیدار بودیم  بابایی بادکنکها را باد کرده بود وای که چقدر انرژی گذاشت آخه قرار بود ازون بادکنک بزرگها بگذاریم و بیچاره بابایی روی بادکنکها را کلی شکلک کشید و... همه اومده بودن خاله جونها ها مادرجون دایی جون ها کلی رها خانم هدیه جمع کرد ، حسابی به رها و دیانا ( دختر خاله ) خوش گذشت و کلی شیطونی و البته لجبازی !! کردند . رونیا جون هم یکم اذیت شد آخه خونه شلوغ بود و نمی تونست بخوابه ، با هزار زحمت زندایی محجوبش خوابوندش ، وقتی از خواب بیدار شد ک...
19 مهر 1394

سید کوچولوها در روز عید غدیر

سلام به دوستان و دو دخمل گل و گلاب خودم امسال عید غدیر یکم با سالهای دیگه فرق داشت آخه دخمل گلمون هم با ما بود و اولین سال عیدشو تجربه می کرد هر چند رونیا جیگر ما از این اعیاد چیزی متوجه نمی شه ولی حضورش خیلی خیلی شیرین بود ، رها خانم که برای خودش خانمی شده و بیشتر این مراسم رو درک می کنه ، کلی کوچولوهای من هدیه گرفتند البته هدیه هم دادن ، ناهار مادرجونش و خاله فاطی و دایی جون غلامرضا هم خونه ما بودند . رها خانم که حسابی از خودش پذیرایی می کرد پسته ، بادام هندی و... همش به من می گفت مامان یکی دیگه بخورم ، یکی دیگه و من هم مجبور می شدم .... امان از دست این بچه های شیطون  آخر شب هم خونه دایی جونش ( غلامرضا ) رفتیم ...
12 مهر 1394

دخترم رها جون 4 ساله شد

    سلام به همه دوستان خوبم ، امروزهم مثل همه روزهای دنیا قشنگه ولی یه فرقی با بقیه روزها داره اون هم اینکه دختر گلم در چنین روزی بدنیا آمده و خوشبختی زندگیمن رو دوچندان کرده ، تولدت مبارک عزیزم انشاءالله به قول آقای زعفرانی (همکارم) 120 سال عمر مفید داشته باشی . قرار شده برای عزیز دلمون هفته دیگه یک جشن کوچولو بگیریم امیدوارم این جشن ها ، خاطرات خوبی رو در آینده براش رقم بزنه خودمونیم امسال جشن رها با وجود خواهرش رونیا چقدر قشنگ و شیرینه ...
7 مهر 1394

چرخ سواری رها در پارک شهر

سلام ، چند وقتی بود که رها جونم همش بهونه می گرفت که با چرخ بیرون بره و چرخ بازی کنه و از آنجائیکه من تنهایی با وجود رونیا جون نمی تونستم ، منتظر یک فرصتی می گشتم که با باباش بیرون ببرمش ، دیشب بلاخره این اتفاق افتاد و رها خانم با دوچرخه اش به پارک رفت ، وای چقدر ذوق می کرد ولی حسابی باباش خسته شد آخه قشنگ نمی تونه پا بزنه و بنده خدا بابایی هولش می داد  بعد از کلی بازی ، تاب و سرسره بازی رفتیم خونه و راحت گرفت خوابید ...
4 مهر 1394

عید قربون و گوش درد رها

سلام به همگی الخصوص دو دخمل خودم رها و رونیا خیلی خوشحال بودم که عید قربون امسال دخمل کوچولوی من رونیا جیگر هم در کنار بقیه پیش ما بود ، امسال عید خونه مادرجون بچه ها رفته بودیم صبحش خیلی خوش گذشت همه بودند خاله جونها ، دایی جونها و..... کلی هم عکس گرفتیم اما بعداظهر رها جونم گوش درد کرد . سابقه نداشت گوش درد بکنه اما طفلک اون روز خیلی درد می کشید خلاصه شب بردمیش دکتر ، گفت گوشش ملتهب شده ، یک شربت استامینوفن داد و.... شربت را که خورد گوشش خوب شد . فردای اون روز باز دوباره زمزمه گوش درد ..... مجبور شدم داروهای دیگه شو براش شروع کردم  آها راستی نگفتم چند ماهی است که رها تو اتاق خودش می خوابه و گهگداری صبحها میآید پیش من ، دیشب وقت...
4 مهر 1394

تولد 4 سالگی رها جون در مهدکودک

سلام به همه دوستان دیروز برای دختر گلم یه تولد کوچولو در مهدگرفتیم البته تولد عزیز من 7 مهر است اما به دلایلی دیروز 94/6/31 گرفتیم دیانا و خاله فاطی هم رفته بودند خود من هم یک ساعت از اداره مرخصی گرفتم و رفتم قرار نبود من برم ، وقتی رها منو دید خیلی ذوق زده شد با خودم گفتم چه خوب شد آمدم دل دخترم شاد شد از تولد براتون بگم که حسابی به این فرشته های کوچولو خوش می گذشت وقتی روی سرشون برف شادی می ریختم نمی دونین چکار می کردن ،همش به من می گفتن مامان رها دوباره بریز ، دوباره بریز ....... الهی که همیشه شاد و خرم باشن بعد از خوردن کیک و بستنی رها با دیانا و خاله فاطی خونه مادرجونش رفتن و حسابی شیطنت کردن وقتی از اداره اومدم برف شادی ر...
1 مهر 1394
1